بلاگ / نقد فیلم و سریال
نقد فیلم فینچ (Finch) | تام هنکس در اثری آخرالزمانی
نویسنده philip
philip - ۲۳ آبان ۱۴۰۰
فیلم Finch «فینچ» به کارگردانی میگل ساپوچنیک و با بازی تام هنکس، فیلمی است که میخواهد با گوشه چشمی به انیمیشن والئی، در دسته درامهای آخرالزمانی جای گیرد. در ادامه با نقد فیلم با زومجی همراه شوید.
فیلم Finch «فینچ» ساخته میگل ساپوچنیک است که پیش از این، از او اپیزودِ «نبرد حرامزادهها»ی سریال بازی تاج و تخت را به یاد میآوریم. فیلم درباره مردی به نام فینچ (با بازی تام هنکس) است که قصد دارد بهعنوان آخرین بازمانده دنیا، شرایط مناسبی برای زندگی سگاش، پس از مرگ خود فراهم کند. در فیلمهای آخرالزمانی سازندگان معمولا در پی هشداری به بشر هستند و این نهیب از بدبینی نسبت به سرنوشت بشر ناشی میشود.
آنچه که در وهله اول برای شکلدهی به پیرنگی با این مختصات اهمیت دارد، اعمالی است که انسان دانسته یا ندانسته، انجام داده و باعث تخریب یک زیستْ جهان شده است. فضای رعبانگیز تصویرشده در چنین فیلمهایی معمولا ناخودآگاه مخاطب را به خدمت میگیرد. طوری که اگر اعماق ذهن یک انسان را واکاوی کنیم بیشک خواهیم فهمید که او همواره در گوشهای از ذهنش به نابودی جهان فکر میکند.
مطالب مرتبط
با نگاهی به کمیت فیلمهای آخرالزمانی در مقایسه با تعداد تولیدات سالانه، نمیتوان بهطور قطع گفت که مسئله آخرالزمان تنها دغدغه سینمای معاصر است؛ اما میتوان این مسئله را یکی از موضوعات اصلی آثار این سینما دانست. البته داستانهای برآمده از دل این زیرژانر سینمایی کمتر براساس واقعیت و بیشتر بر پایه تخیل استوار است. در یک جمعبندی کلی میتوان گفت ادبیات حاکم بر سینمای آخرالزمان بهشدت انسان گرایانه است و براساس خواسته های انسان مدرن امروزی شکل گرفته است.
در ادامه برخی از جزئیات فیلم Finch فاش میشود.
پس از ارائه نظرگاه کلی اشاره شده بهتر است به خودِ فیلم بپردازیم. Finch در همان نماهای ابتدایی خود، طوفان شن و ذرات یونیزه مضرِ پراکنده در هوا را بهعنوان مصداق بارزی از اتمام دنیا مطرح میکند. شخصیت فینچ در مارکتی مسکوت بهدنبال غذا برای سگش میگردد و وقتی به پناهگاه خود میرود از لباسهای خود سمزدایی میکند. همین چند نما تکلیف ما را با بستر شکلگیری این فیلم در غالب یک فیلم آخرالزمانی آشنا میکند. اما نکته مهم این است که این روشِ معرفی فضا به غیر از بهرهگیری از المانهای کلیشهای و نهچندان خلاقانه، در معرفی شخصیت اصلی نیز ناکام است و در نگاهی دقیقتر صرفا اتمسفر و جهان را به ما میشناساند و نه فضا را.
چرا که شناخت فضا از مناسبات میان شخصیت و محیط ناشی میشود نه بهصورت جداگانه و مطلق. ما باید شخصیت را در بستر این محیط باور کنیم و دغدغهاش را بپذیریم تا به تبع آن شناختمان از فضا نیز تکمیل شود. در آن صورت است که با درامی باورپذیر مواجهایم. جز این تنها با تصاویری خام و غیر ملموس طرفیم که گویی در یک بعد از ظهر کویری در کنجی قرار داده شده و فقط طوفان را ثبت میکند.یکی از ضعفهای اساسی فیلم Finch روی آوردن به کلیشهها بدون بهرهگیری از آشناییزدایی و خلاقیت است
حال پس از ورود فینچ به پناهگاه خود، حداقل انتظارمان این است که فیلمنامه روند آشناییزدایی خود را بالاخره آغاز کند و رابطهی نوآورانهای میان فینچ، ربات و سگ به تصویر بکشد. اما در این وهله نیز بدون اینکه اطلاعات مهمی به مخاطب داده شود، ما باید علم بالای فینچ، عشقش به سگ و رابطهاش با ربات قدیمی (دووری) را بپذیریم. حتی در این وهله مشخص نمیشود کاربرد نماهای pov دووری چیست؟ او مگر چه نقش مهمی در اثر دارد که دیدن از منظر او امری مهم تلقی شود؟ حتی در این رابطه سه سویه ـ قبل از اختراع جف ـ فینچ توجه چندانی به دووری نشان نمیدهد و تا پایان مشخص نمیشود مأموریت او چه بوده. گویی فینچ نیز از او خسته شده و بهدنبال بهانهای میگردد تا از دست این ربات خلاص شود.
برای اثبات این مدعا میتوان به دو صحنه از فیلم رجوع کرد، یکی در پرده اول فیلمنامه که در آن فینچ چشم دووری را برمیدارد تا برای جف بگذارد و دیگری کمی قبل از آغاز پرده پایانی است که فینچ، دووری را مرده مییابد. در این صحنه، تصنعی بودنِ ناراحتی او، بدون اینکه حتی دووری را از آنجا خارج کند، کاملا به چشم میآید و مدعایی است بر صدق ادعای مطرحشده.
اینکه فینچ بخواهد از دستِ ربات فرسوده خود رهایی یابد شاید به خودیخود، نقصی محسوب نشود اما نکته مهم را باید در برخورد انسانی او دانست. چطور میشود که چنین فردی با این نگاه به ساخته دستِ خود، بتواند رباتی جدید خلق کرده و از آن ربات انتظار وفاداری و نجات داشته باشد؟ چرا که در فیلم میبینیم جف، این ربات تازه چشم بر جهان گشوده، ویژگیهای انسانی فراوانی دارد که یکی از آنها احساسِ انسانی است. پس بدین ترتیب تناقضی آشکار از همان ابتدا گریبانگیر فیلم میشود و امکان درک صحیحِ چگونگی رابطه میان شخصیتها را، از مخاطب سلب میکند.فیلم سعی میکند انیمیشن والئی را تداعی کند اما از همان ابتدا ذوق مخاطب را کور میکند
با ساختهشدن ربات جدید که بعدا نام جف روی او گذاشته میشود، به نظر میرسد که فیلمساز قصد دارد تا حدودی حال و هوای انیمیشن والئی را به ذهن متبادر سازد اما باز در همین نقطه است که دچار تسامح شده و بدونظرافت، شخصیت جف را طراحی میکند. در این وهله، مخاطب انیمیشن والئی را به خوبی در پسزمینه ذهن خود دارد و انتظارش این است که این تقلید نسبتا عامدانه، با خلاقیتی هر چند اندک همراه باشد. مثلا صدای والئی و آن معصومیت نهفته در آن همیشه در ذهنها باقی است اما در اینجا وقتی جف شروع به سخن گفتن میکند نهتنها نمیتوان معصومیتی در بیانش دید بلکه لحن او به سادهترین شکل ممکن، یادآور انیمیشنهای کهنه و نهچندان خلاقانه است. پس در همین بدو امر فیلم دچار دو اشکال اساسی در سبک بصری خود است؛ ناتوانی در ساختن فضایی آخرالزمانی و بهرهنگرفتن از ویژگیهایی که بتواند به شخصیتهای اصلی بُعد بدهد.
اما قبل از ورود به بحثِ روایتِ فیلم، خوب است مقدمهای در خصوص انتظاراتی که یک ژانر یا زیرژانر به وجود میآورد، مطرح کنیم. اساسا فلسفه به وجود آمدن چهار ژانر اصلی و زیرژانرهای برآمده از آن، همان انتظاراتی است که مخاطب براساس یک روند تاریخیِ تماشای فیلم برایش به وجود آمده است. مثلا مخاطب هنگام تماشای فیلمی در ژانر ترسناک، انتظارش این است که در پایان، روشنایی بر تاریکی غلبه کند یا در یک فیلم کمدی رمانتیک، انتظار دارد که زن و مرد پس از سختیهای فراوان با یکدیگر ازدواج کنند.
در این بین زیرژانر آخرالزمانی در نقطه مقابل فیلمهای جنایی و معمایی قرار میگیرد و بهجای ایجاد تعلیقِ «در آینده چه پیش خواهد آمد» پایهی معمای خود را بر «در گذشته چه اتفاقی افتاده؟» استوار میکند. مخاطب با تماشای چنین فیلمی انتظار دارد حوادث پیشداستان در بستر منطقی پیرنگ، همچون رانهی محرک درام، دلیلی قابل توجیه برای ماوقعِ تصویرشده فراهم کنند. یعنی در سطوح مختلف روایت، ما با درک وقایع پیشداستان، آنچه اتفاق میافتد را باور کنیم.فیلمنامه در پرده میانی بهجای دادن اطلاعات مهم، در چند موقعیت محدود درجا میزند
فیلم Finch در این وهله نیز ناموفق عمل میکند. هرچه از مدت زمان روایت میگذرد، نهتنها اطلاعات سودمندی در خصوص چگونگی وضعیت جدید جهان تصویرشده به مخاطب داده نمیشود، بلکه موقعیتهای میان شخصیتها و پیرامونشان نیز رشد نمیکند و در یک سطحِ ابتدایی، درجا میزند. در اینجا از بازیگری مثل تام هنکس انتظار میرود که با کنشهای خود و روایتی که از گذشته عنوان میکند، موقعیتِ تازه به وجود آمده را بیشتر برایمان شرح دهد اما در کمال تعجب، دیالوگهای او درباره اتفاقاتی که قبلا افتاده و زمین به این روز مبتلا شده به چند داستان نخنما و ساده منتهی میشوند که انگار قرار است فقط صورت مسئله را پاک کنند و این مهم را از سر خود باز کنند. از طرفی داستان مربوطبه قبولِ سرپرستی سگ نیز تنها از یک جنبه قابل بررسی است و فیلمنامهنویس نتوانسته زوایای مختلفِ چرایی این رابطه را به خوبی به تصویر بکشد و از لحاظ پرداختن به خلاءها و نیاز ناخودآگاه فینچ در ارتباط با سگ، ناتوان است.
حتی رابطه فینچ با جف از منظر گسترش پیرنگ دچار ضعف است. جف قرار است از یک ربات نسبتا نادان، که باهوش و بااحساس است به رباتی مسئولیتپذیر تبدیل شود تا پس از مرگ فینچ، از سگ مراقبت کند. در این زمینه، فیلمنامه به آن اندازهای که باید به رشد رابطه میان فینچ و جف توجه نمیکند و صحنههایی که باید در آنها رشد جف را ببینیم تنها به امور سادهای همچون یادگرفتن رانندگی و توپبازی با سگ محدود میشوند. موقعیتها و مأموریتها نیز شکل جدیدی به خود نگرفته و بهطور مثال پیدا کردن غذا در چندین نوبت تکرار میشود.سگِ فیلم Finch نه کنشگر است و نه شجاع. نه در موقعیت مخاطرهآمیزی قرار میگیرد و نه مشابه فیلمهایی همچون Benji در نقش یک سگ وفادار ظاهر میشود. حال اگر قرار نیست چنین چالشهایی را میان فینچ و سگاش ببینیم، باید رابطهای در فیلم ساخته میشد که در آن ما بتوانیم وابستگی عاطفی فینچ به سگ را درک کنیم
حال وقتی از عدم ظرافت در ساخت و پرداخت شخصیتها سخن میگوییم، خوب است که کمی توجهمان را به سگ نیز معطوف کنیم. کمی پیش از این، نقص رابطه فینچ و سگ را از منظر فینچ توضیح دادیم اما در نقطه مقابل نیز چنین مسئلهای وجود دارد. سگ دارای کدام ویژگی خاص یا منحصر بهفردی است که اینچنین در نزد فینچ محبوب گشته؟ فینچ او را از کولهپشتی یک دختر بچه پیدا کرده و او را نزد خود نگه میدارد. تا اینجا قابلقبول است اما وقتی کنشهای فیلم قرار است در سطحی بالاتر برگزار شوند و امور آخرالزمانی و نابودی زمین مطرح است، ما نیز در داستان باید شاهد موقعیتها و ویژگیهایی باشیم که این فداکاری فینچ را قابل درک کنند. و سؤال اساسی اینجا است که این سگ به چه مرحلهای رسیده که اهمیتاش از انسان نیز بالاتر رفته است؟
سگِ فیلم Finch نه کنشگر است و نه شجاع. نه در موقعیت مخاطرهآمیزی قرار میگیرد و نه مشابه فیلمهایی همچون Benji در نقش یک سگ وفادار ظاهر میشود. حال اگر قرار نیست چنین چالشهایی را میان فینچ و سگاش ببینیم، باید رابطهای در فیلم ساخته میشد که در آن ما بتوانیم وابستگی عاطفی فینچ به سگ را درک کنیم. در این خصوص فیلم Duma را اگر به خاطر بیاوریم، متوجه این نقص مهم در فیلمنامه میشویم. در آنجا، پسری جوان یک توله یوزپلنگ را در جنگل پیدا میکند و سیر وقایع فیلم طوری است که بین پسر و یوز رابطه عاطفیِ باورپذیری شکل میگیرد و خداحافظی پایانی آن دو احساس خاصی را درون مخاطب به وجود میآورد. اما Finch صحنههای توشاتی که بتوانند رابطه عاطفی میان فینچ و سگ را تصویر کنند، کم دارد و این موضوع موجب میشود که ما نه سگ را دقیقا درک کنیم و نه امور مربوطبه فینچ برایمان از اهمیت برخوردار باشد. به خاطر همین هم است که مرگ فینچ در پایان، احساس نابی را به وجود نمیآورد و اینطور حس میشود که ما پس از مرگ او، از جهان فیلم فاصله بیشتری گرفتهایم.
در اینجا لازم است که نکته پایانی در خصوص فیلمنامه را نیز به پل گلدن گیت محدود کنیم. فیلم در خلال همان اندک داشتههای پیرنگ خود، از این پل بهعنوان مقصد نهایی یاد میکند اما واقعا کاربرد دقیقی برای آن متصور نمیشود. زمانیکه جف و سگ به آنجا میرسند قرار است چه اتفاقی بیفتد؟ زمین نجات پیدا کند یا اشعه فرابنفش از شدت خود بکاهد؟ رسیدن به مقصود در فیلمهایی با الگوی سفر که از اهمیت نیز برخوردار است، همواره با خود نوعی تحول شخصیتی به همراه میآورد. اما این رسیدن، در Finch دارای چه خصلت مهمی است؟ اگر قرار است جف و سگ در پایان به خوبی درکنار هم زندگی کنند، این مهم چگونه تحقق میپذیرد؟
در پایان باید گفت که فیلم از لحاظ سبکی و روایی دچار سادهانگاری است و این موضوع از ساپوچنیک که حالا توقعها از او بالاتر رفته، قابل پذیرش نیست. در این بین اگر بخواهیم از خصلتی مثبت در فیلم یاد کنیم تنها باید به بازی تام هنکس بسنده کنیم، آن هم بازیگری به مثابه شیوه اجرا، وگرنه او نیز به علت ضعف در شخصیتپردازی و موقعیتهایی که درام ایجاد میکند چندان دستش در ارائه نقش باز نیست. Finch با درک نادرستی که از زیرژانر آخرالزمانی دارد نه موفق میشود به آن وفادار بماند و نه میتواند عامدانه این ویژگیها را با نوآوریهای روایی و سبکی نقض کند. همه چیز در سطح، روی میدهد و اتفاقاتی نظیر طوفان شن و از بین رفتن انسان، ماکتی را میماند که فقط از دور، ظاهری دیستوپیایی میسازند و در صورت نزدیکشدن به آن، نه خبری از قصه منسجم است و نه برانگیختگی حسی خاصی.